کورشکورش، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

به دنیای من و نیما خوش اومدی پسرم

معجزه

کورش مامان هر پیامبری که اومد برای اثبات خدا معجزه ای آورد . همه گفتن او و  پس خدا وجود داره. اما خدا به جز اون معجزه ها بعد پیامبر خاتم به ما هر روز و هر روز معجزه نشون داد. وقتی تو به شکمم لگد زدی خدا خودشو به من نشون داد . وقتی صدای گریه ات موقع تولد در گوشم طنین انداز شد . خدا خودشو به من نشون داد. وقتی شیر خوردی بدون آموزش خدا خودشو به من نشون داد. وقتی پشتم به تو بود و صدام زدی ماما خدا خودشو به من نشون داد.کورش مامان پدر میشی و درک می کنی. حدود 8 ماه و چند روز داشتی که صدام زدی مامان وصدا کردی بابا من و بابا نیما قند تو دلمون آب شد ...
19 بهمن 1393

برای پسرم می نویسم

مرد کوچک من مامان به فدای قد و بالات تو قرار است مرد خوبی شوی قوی و مهربان صدایت پر جذبه باشد اما نه بلند اینکه باید گلیم خود را از آب بکشی بیرون و مهم تر اینکه باید تکیه گاه باشی عزیز دل مامان اول تکیه گاه خودت و بعد عشقت عشق چیز عجیبی است  حسی است مثل موقع هایی که صدایم می کنی   مامان و من می گویم ((جان مامان)) و به همین مقدسی است عاشقی را کم کم خودم یادت می دهم خودم عادتت می دهم به گفتن ( دوستت دارم) گل خریدن قدم زدن غافلگیر کردن عجله نکن برای بزرگ شدن وقتش که برسد تو هم بزرگ می شوی و گرفتار تمام عشقم در تو خلاصه می شود..... تو جان منی جان مامان الان که ای...
19 بهمن 1393

آورگان

        دیروز خطه سرسبز آورگان بودیم  البته الان زمستونه .اونجا هوا سرده و گاها برفی البته به قول بابات قدیم ترا همیشه یک متر برف کنار جاده بود و این سالها هیچ. خلاصه بابا نیما نشوندت توی برف ها دستت رو زدی به برف اولش مالشش دادی و بعد سردت شد زدی زیر گریه.(بقیه عکس ها ادامه مطلب) ...
5 بهمن 1393

این روزها

این روزها توی خونه حوصلت سر میره گاهی خان دایی میاد پیشت گاهی هم با کالسکه میریم گردش از روزی که کالسکه گردی می کنیم بابات کلی خوش به حالش شده چون خریدای خونه انجام میشه میوه فروشی، نانوایی و سوپری ....قبلنا هرگز در نانوایی نمی رفتم اما حالا یک مرد همرامه     ...
5 بهمن 1393

صندلی غذا

پسرک شیطونم ماشاا... به این شیطونی به این تحرک و پر تلاشی امروز نشوندمت روی صندلیت واسه ناهار خوردن دو قاشق غذا بهت دادم و کار داشتم قاشق دادم دستت که سرگرم شی همین جور نق می زدی فکر میکردم برا غذاست تا روم رو برگردوندم دیدم از صندلی در حال پرت شدنی و دستت رو محکم به دسته بند کردی و دویدم با بدبختی در اوردمت گیر کرده بودی  آمدی بیرون اصلا عین خیالت نبود ولی من اعصابم خرد که چرا کمربندشو نبستم تو رو محکم بغل کردم تا خودمو آروم کنم فقط چیزی که خوشم اومد این بود که خودتو سفت گرفته بودی ...
5 بهمن 1393
1